کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خيري پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
خیری
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹خیر، خیرو، هیری› xiri, xeyri ۱. (زیستشناسی) = شببو: ◻︎ ترکش خیری تهی از تیر خار / گاه سپر خواست گهی زینهار (نظامی۱: ۲۹).۲. (صفت) [قدیمی، مجاز] زرد.
-
خیری
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] xiri ۱. صفه؛ ایوان.۲. طاق؛ رواق.
-
جستوجو در متن
-
اروانه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] 'arvāne ۱. خیری صحرایی.۲. نوعی شتر ماده.
-
لخنیس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از یونانی] ‹لیخنیس› (زیستشناسی) laxnis گیاهی خودرو با گلهای بنفش، دانههای سیاه و تلخ کوچک، از نوع خیری که بلندیش به یک متر میرسد.
-
شب بو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹شببوی› (زیستشناسی) šabbu گیاهی زینتی باساقۀ بلند و گلهایی به رنگهای مختلف؛ شبانبوی؛ خیرو؛ خیری؛ هیری؛ زراوشان.
-
خیر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] xir = خِیری: ◻︎ چنان ننگش آمد ز کار هجیر / که شد لاله برگش به کردار خیر (فردوسی۴: ۴۳۲).
-
خیرو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹هیری، خیر› (زیستشناسی) [قدیمی] xiru = خِیری: ◻︎ تا خوید نباشد به رنگ لاله / تا خار نباشد به بوی خیرو (فرخی: ۴۵۴).
-
سبیل اللـه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] sabilollāh ۱. آنچه در راه خدا بذل کنند.۲. هر کار نیکی که در راه خدا انجام دهند،مانند جهاد، طلب علم، حج.۳. هر کار خیری که خداوند امر فرموده.
-
فلان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: فُلان] fo(e)lān برای اشاره به شخص، جا، یا هرچیز مبهم به کار میرود؛ بهمان؛ فلانی: ◻︎ خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر / زآن پیشتر که بانگ برآید فلان نماند (سعدی: ۵۹).
-
غنیمت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: غنیمَة، جمع: غنائم] qanimat ۱. آنچه در جنگ بهزور از دشمن گرفته شود.۲. آنچه بیرنج و زحمت بهدست آید.〈 غنیمت داشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی، مجاز] = 〈 غنیمت شمردن〈 غنیمت دانستن: (مصدر متعدی) [مجاز] = 〈 غنیمت شمردن: ◻︎ صاح...
-
خیره
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) xire ۱. ویژگی حالت چشم هنگام بادقت نگاه کردن به یک چیز.۲. (قید) [مجاز] با حالت فرومانده از حیرت و شگفتی؛ باسرگشتگی؛ باحیرت: ◻︎ ملک در سخن گفتنش خیره ماند / سر دست فرماندهی برفشاند (سعدی۱: ۴۹).۳. خیرهکننده.۴. [قدیمی] بیسبب؛ بهبیهودگی: ◻︎ هر ک...
-
دست
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dast، جمع: دستان] dast ۱. (زیستشناسی) عضوی از بدن انسان از شانه تا سرانگشتان.۲. عضوی از بدن انسان از سرانگشتان تا مچ: ◻︎ گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصهٴ خویش (نظامی۲: ۲۴۸).۳. (زیستشناسی) هریک از دو پای جلو چهارپ...