کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خویش و قوم مونث پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
خویش بین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] xišbin = خودبین: ◻︎ خویشبین چون از کسی جرمی بدید / آتشی در وی ز دوزخ شد پدید (مولوی: ۱۶۹).
-
خویش کار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] xiškār وظیفهشناس.
-
خویش کار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] xiškār کشاورز؛ دهقان: ◻︎ به سالی ز دینار من صدهزار / ببخشید بر مردمِ خویشکار (فردوسی۴: ۶/۱۲۰).
-
خویش کام
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] xiškām = خودکام
-
جستوجو در متن
-
نقیب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی، جمع: نُقَباء] [قدیمی] naqib بزرگ، سرپرست، ضامن، و رئیس قوم؛ مهتر قوم.
-
سرگروه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) sargoruh رئیس و بزرگتر قوم و طایفه؛ سردسته؛ سرکرده.
-
دارودسته
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عامیانه] dārodaste نزدیکان و یاران و قوم و قبیله و طرفداران کسی.
-
ترکمن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [ترکی] torkaman ۱. قوم سفیدپوست از نژاد ترک که در آسیای میانه، ترکمنستان، و شمال غربی ایران ساکن هستند.۲. هریک از افراد این قوم.
-
منتسب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] montasab ۱. قوم و خویش.۲. (صفت) نسبتدادهشده.
-
منسوب
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] mansub ۱. دارای نسبت؛ نسبتدادهشده.۲. (اسم، صفت) قوم و خویش.
-
وجیه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] vajih ۱. نیکوروی.۲. صاحب قدر و جاه.۳. بزرگ قوم.
-
سرزمین
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) sarzamin زمین پهناور که قوم و طایفهای در آنجا بهسر ببرند؛ مرزوبوم؛ کشور.
-
اخلاط
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ خِلط] 'axlāt = خِلط〈 اخلاط اربعه (چهارگانه): (طب قدیم) چهار خلطِ خون، صفرا، سودا، و بلغم.〈 اخلاط ردیه: (طب قدیم) رطوبتهای فاسد و گندیدۀ بدن.〈 اخلاط قوم: [قدیمی]۱. کسانی که از قوم نباشند و در آن داخل شده باشند.۲. ...
-
کبش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] kabš ۱. [جمع: کباش و اَکباش و اکبَش] (زیستشناسی) گوسفند شاخدار؛ قوچ.۲. [مجاز] بزرگ قوم.