کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خونرگتارتود پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
رگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) rag ۱. (زیستشناسی) مجرای خون در بدن؛ لولۀ باریک غشایی در بدن انسان و سایر جانداران که خون در آن جریان دارد.۲. [مجاز] نسب؛ اصل؛ نژاد.〈 رگبهرگ شدن: (زیستشناسی) دردناک شدن عضوی از بدن بهواسطۀ حرکت شدید و ناگهانی و پیچیده شدن یا از جا درر...
-
خون
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: xūn, xōn] xun ۱. (زیستشناسی) مایعی سرخرنگ و مُرکب از گلبول قرمز، گلبول سفید، پلاسما، و ذرات شناور که در تمام رگها جریان دارد.۲. (اسم مصدر) [مجاز] قتل؛ کشتار: خون ناحق.۳. [قدیمی، مجاز] پیوند نژادی.〈 خون خوردن: (مصدر لازم) [مجاز]۱...
-
بی رگ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه، مجاز] birag بیغیرت؛ کسی که غیرت و تعصب نداشته باشد.
-
رگ برگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) ragbarg برآمدگیهای باریک رگمانند در برگ درختان و گیاهها.
-
رگ زن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) ragzan کسی که پیشهاش رگ زدن است؛ کسی که دیگری را رگ میزند و از بدن او خون کم میکند؛ فصاد؛ رگشناس: ◻︎ درشتی و نرمی به همدر بِه است / چو رگزن که جراح و مرهمنه است (سعدی۱: ۴۵).
-
رگ شناس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) (طب قدیم) ragšenās ۱. رگزن؛ فصاد.۲. کسی که رگهای بدن را میشناسد.
-
رگ شناسی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، حاصل مصدر) (طب قدیم) ragšenāsi شناختن رگهای بدن؛ علمی که دربارۀ انواع رگهای بدن و طرز کار آنها و جریان خون در بدن جانداران بحث میکند؛ معرفةالعروق.
-
سست رگ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] sostrag ۱. تنبل.۲. ناتوان.۳. بیدرد.
-
کم خون
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) (پزشکی) kamxun کسی که مبتلا به کمخونی است.
-
دست خون
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] dastexun در قمار، آخرین دور بازی برای کسی که همهچیز خود را باخته و خشمگین باشد و بر سر عضوی از اعضای بدن خود یا کسان خود گرو ببندد.
-
دل خون
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] delxun خونیندل؛ دلافگار؛ آزردهدل؛ اندوهگین.
-
خون آشام
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) xun[']āšām = خونخوار
-
خون آگند
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹خونآکند› [قدیمی] xun[']āgand انباشته از خون: ◻︎ ز درد سیب دل نار گشت خونآکند / ز زخم نار رخ سیب گشت خونآلود (قطران: ۷۴).
-
خون آلود
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹خونآلوده› xun[']ālud آغشته به خون.
-
خون بار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) xunbār ویژگی چیزی که خون از آن میچکد: چشم خونبار.