کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خاقان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خاقان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [ترکی] xāqān ۱. لقب پادشاهان چین و ترکستان۲. پادشاه؛ شاهنشاه.۳. در دورۀ قاجار، لقب بعضی از درباریان و نزدیکان شاه؛ مقربالخاقان.
-
جستوجو در متن
-
خواقین
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ خاقان] [قدیمی] xavāqin = خاقان
-
پولادپوش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی] pulādpuš جنگاور که زره یا جوشن پولادین بر تن دارد: ◻︎ خبر شد به خاقان که صحرا و کوه / شد از نعل پولادپوشان ستوه (نظامی۵: ۹۲۹).
-
خاتون
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [ترکی] xātun ۱. بانو؛ بیبی؛ کدبانو؛ خانم؛ زن بزرگمنش.۲. [قدیمی] عنوان ترکی و مغولی زنان و دختران خان و خاقان؛ بانوی عالینسب: ◻︎ بادهدهنده بتی بدیع ز خوبان / بچهٴ خاتون ترک و بچهٴ خاقان (رودکی: ۵۰۶).
-
وانگاه
فرهنگ فارسی عمید
(قید) ‹وآنگاه، وانگه، وانگهی، وانگهان› [قدیمی] vāngāh ۱. آن زمان؛ آن وقت.۲. با وجود این: ◻︎ افسر خاقان وانگاه سر خاکآلود / خیمهٴ سلطان وانگاه فضای درویش (سعدی۳: ۷۳۸).
-
گزیت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [آرامی] ‹گزید، گزیه› [قدیمی] ga(e)zit, ga(e)zyat باج و خراج؛ مالیاتی که مسلمانان از کفار و اهل ذمه میگرفتند؛ جزیه: ◻︎ گهش خاقان خراج چین فرستد / گهش قیصر گزیت دین فرستد (نظامی۲: ۱۰۸).
-
ستادن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) [مقابلِ نشستن] ‹استادن› [قدیمی] setādan = ایستادن: ◻︎ بیامد به درگاه مهران ستاد / برِ تخت او رفت و نامه بداد (فردوسی: ۷/۲۶۷ حاشیه)، ◻︎ ستاده قیصر و خاقان و فغفور / یک آماج از بساط پیشگه دور (نظامی۲: ۱۹۹).
-
سفته گوش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] softeguš ۱. کسی که گوشش را سوراخ کرده باشند.۲. [مجاز] برده و بنده و کنیز؛ غلام حلقهبهگوش؛ مطیع؛ فرمانبردار: ◻︎ من آن سفتهگوشم که خاقان چین / ز ناسفتگان کرده بودم گزین (نظامی۵: ۹۸۵).
-
دستوار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] dastvār ۱. = دستبند۲. چوبدستی؛ عصا: ◻︎ وقت قیام هست عصا دستگیر من / بیچاره آنکه او کند از دستوار پای (کمالالدیناسماعیل: ۱۲۱).۳. دستیار؛ مددکار؛ همدست: ◻︎ به ایران بسی دوستدارش بُوَد / چو خاقان یکی دستوارش بُوَد (فردوسی: ۸/۱۸۹).
-
ماندن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) [پهلوی: māndan] māndan ۱. توقف کردن در جایی؛ اقامت کردن.۲. باقی بودن بر حالتی.۳. [مجاز] زنده ماندن: ◻︎ از آن بیش دشمن نبیند کسی / و گر چند ماند به گیتی بسی (فردوسی: ۷/۵۹۵).۴. [مجاز] متحیر و متعجب بودن.۵. (مصدر متعدی) [قدیمی] بر جا گذاشتن؛...