کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حلاجی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
حلاجی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [عربی. فارسی] hallāji ۱. شغل و عمل حلاج؛ جدا کردن پنبه از پنبهدانه.۲. [مجاز] = 〈حلاجی کردن〈حلاجی کردن: (مصدر متعدی) [مجاز] در امری یا مطلبی دقت و بررسی کردن و درست و نادرست را از هم جدا کردن.
-
جستوجو در متن
-
لورک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹لور› [قدیمی] lurak کمان حلاجی.
-
بخیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) ‹واخیدن› [قدیمی] baxidan حلاجی کردن؛ زدن پشم یا پنبه.
-
فلخودن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) ‹فلخیدن، فلخمیدن، فخمیدن، فرخمیدن› [قدیمی] falxudan پنبهدانه را از پنبه جدا کردن؛ حلاجی کردن.
-
واخیده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] vāxide ویژگی پشم یا پنبۀ حلاجیشده.
-
محلوج
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] mahluj پنبهای که آن را از پنبهدانه جدا کرده باشند؛ حلاجیشده؛ پنبۀ زدهشده.
-
فاخیده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹واخیده› [قدیمی] fāxide ۱. ازهمجداشده.۲. پنبۀ حلاجیشده.
-
فاخیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) ‹واخیدن› [قدیمی] fāxidan ۱. چیدن و برکندن.۲. ازهم جدا کردن.۳. پنبه را از پنبهدانه جدا کردن؛ حلاجی کردن.
-
پندش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹بندش، پندک، پند› [قدیمی] pondaš پنبۀ زدهشده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند؛ گلولۀ پنبۀ حلاجیکرده؛ غنده؛ پنجک.
-
بخیده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) ‹واخیده› [قدیمی] baxide حلاجیشده؛ پشم یا پنبۀ زدهشده: ◻︎ همه دشت فرش است برهمفکنده / همه کوه پشم است برهمبخیده (نزاری: مجمعالفرس: بخیده).
-
فرخمیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) ‹فخمیدن، فلخمیدن، فلخودن، فلخیدن› [قدیمی] farx[a]midan ۱. حلاجی کردن؛ پنبه زدن؛ پنبهدانه را از پنبه جدا کردن.۲. اهتمام و دقت کردن در کار: ◻︎ افسوس نیاید تو را از این کار / بر خویشتن این رازها مَفَرْخم (ناصرخسرو: ۲۷۷).
-
درونه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] da(o)rune ۱. کمان؛ قوس.۲. =رنگینکمان۳. کمان حلاجی.۴. آنچه به شکل کمان باشد؛ خمیده؛ کمانی: ◻︎ بنفشهزار بپوشید روزگار به برف / درونه گشت چنار و زریره شد شنگرف (کسائی: ۴۴).