کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
جم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: جمّ] (ادبی) jam[m] در عروض، سقوط میم و تای مفاعلتن که فاعلن بماند و آن را اجم خوانند.
-
جم
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: جمّ، جمع: جموم] [قدیمی] jam[m] فراوان از هر چیز؛ کثیر.〈 جمِ غفیر: [قدیمی] گروه بسیاری از مردم.
-
واژههای مشابه
-
جم زیور
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] jamzivar اسبی که پیشانی، شکم، و دستوپایش سفید باشد: ◻︎ آتش و آب و باد و خاک شده / ابرش و خنگ و بور و جمزیور (مسعودسعد: ۲۲۴).
-
جستوجو در متن
-
جمجاه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. معرب] [قدیمی] jamjāh پادشاه بزرگ و بلندقدری که دارای مقام و منزلتی مانند جم (= جمشیدشاه) است.
-
غیب نما
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [عربی. فارسی] ‹غیبنمای› [قدیمی] qeybna(e,o)mā نشاندهندۀ نهان؛ آنچه غیب را نشان دهد: ◻︎ دلی که غیبنمای است و جام جم دارد / ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد (حافظ: ۲۴۴).
-
بجکم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹بچکم، پچکم، بشکم، بیکم› [قدیمی] bajkam ۱. ایوان؛ صفه.۲. بارگاه.۳. خانۀ تابستانی که از همهطرف دروپنجره داشته باشد: ◻︎ از تو خالی نگارخانهٴ جم / فرش دیبا فگنده بر بجکم (رودکی: ۵۴۶).
-
انگشتر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹انگشتری، انگشترین› 'angoštar حلقۀ فلزی نگیندار یا بینگین که بیشتر از طلا یا نقره میسازند و برای زینت در انگشت میکنند.〈 انگشتر سلیمان (جم، جمشید): انگشتری و مُهر حضرت سلیمان که گفتهاند اسم اعظم بر آن نقش بوده و سلیمان بهواسطۀ آن ...
-
رمارم
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] ramāram ۱. گلهگله.۲. دستهدسته؛ گروهگروه.۳. پیدرپی؛ پیاپی.۴. گوناگون: ◻︎ گویند که فرمانبر جم بود جهان پاک / دیو و پری و دام و دد و خلق رمارم (عنصری: ۲۰۲).۵. مقابل.۶. برابر: ◻︎ بسیار مگوی هر چه یابی / با خار مدار گُل، رمارم (ناصرخسرو: ۱...
-
هارون
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عبری؟] [قدیمی] hārun ۱. قاصد؛ پیک.۲. دربان؛ پاسبان؛ نقیب: ◻︎ چون دست کلیم پای گلگونْش / هارونِ وزیر گشته هارونْش (خاقانی۱: ۴۳)، ◻︎ سام نریمان چاکرش، رستم نقیب لشکرش / هوشنگ هارون درش، جم حاجب بار آمده (خاقانی: ۳۹۱).
-
هفت خط
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] haftxat ۱. [عامیانه، مجاز] شخص متقلب و حقهباز.۲. (اسم) [قدیمی] هفتاقلیم.۳. (اسم) [قدیمی] = 〈 هفتخط جام〈 هفتخط جام: [قدیمی] خطوط جامجم: هفت خط داشت جام جمشیدی / هر یکی در صفا چو آیینه ـ جور و بغداد و بصره و ازرق / اش...
-
جام
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: ĵām] jām ۱. ظرفی از طلا، نقره، آبگینه، یا مانند آن که با آن شراب مینوشند؛ پیاله؛ ساغر؛ گیلاس.۲. کاسه.٣. (تصوف) دل عارف که مالامال بادۀ معرفت است.٤. (تصوف) عالم وجود: ◻︎ ساقی به نور باده برافروز جام ما / مطرب بگو که کار جهان شد به کام م...