کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جز و وز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
وز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم صوت) ‹وزوز› vez صدای پشه یا مگس.〈 وز کردن: (مصدر لازم) [عامیانه] درهم و برهم شدن موی سر؛ ژولیده شدن.
-
استا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مخففِ اوستا] [قدیمی] 'a(o)sta = اَوِستا: ◻︎ وز او زند و استا بیاموختند / ببستند و آذر برافروختند (فردوسی: ۵/۱۷۰).
-
همگان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت، ضمیر) hamegān = همه: ◻︎ از همگان بینیاز و بر همه مشفق / وز همه عالم نهان و بر همه پیدا (سعدی۲: ۳۰۳).
-
فرث
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] fars سرگینی که در شکمبه باشد: ◻︎ شیرخواری را به تقریر آوَرَد / وز میان فرث و دَم شیر آورد (عطار۲: ۱۱۹).
-
فلخوده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹فلخیده› [قدیمی] falxude پنبۀ زدهشده و پاکشده: ◻︎ موی زیر بغلش گشته دراز / وز قفا موی پاک فلخوده (طیان: مجمعالفرس: فلخوده).
-
شناه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [قدیمی] šenāh شنا؛ شناو: ◻︎ ای به دریای عقل کرده شناه / وز بد و نیک روزگار آگاه (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۴۷).
-
قرقوبی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به قرقوب، شهری بوده بین واسط، بصره، و اهواز) [قدیمی] qorqubi نوعی پارچه که در قرقوب بافته میشده: ◻︎ از جام می روشن وز زیروبم مطرب / از دیبهٴ قرقوبی وز نافهٴ تاتاری (منوچهری: ۱۱۵)، ◻︎ ز قرقوبی به صحراها فروافکنده بالشها / ز بوقلمون ب...
-
یون
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] yun ۱. نمدزین.۲. غاشیه؛ روپوش: ◻︎ از فتح و ظفر بینم بر نیزۀ تو عقد / وز فرّ و هنر بینم بر دیزۀ تو یون (عنصری: ۳۴۳).۳. پول خُرد.
-
کلند
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] ko(a)land ۱. = کلنگ۱: ◻︎ کو حمیت تا ز تیشه وز کلند / این چنین کُه را بهکلی برکنند (مولوی: ۲۴۱).۲. کلون و قفل چوبی پشت در.
-
تبرزد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: tawarzat] ‹طبرزد، تبرزه› [قدیمی] tabarzad ۱. نبات: ◻︎ از دست دوست هرچه ستانی شکر بُوَد / وز دست غیر دوست تبرزد تبر بُوَد (سعدی۲: ۴۳۳).۲. قطعههای بلوری و معدنی نمک؛ تبرزین.
-
طفلک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی. فارسی] [عامیانه] teflak طفل کوچک؛ طفل خردسال. Δ از روی تحبیب و شفقت بهکار میرود: ◻︎ بیندیش از آن طفلک بیپدر / وز آه دل دردمندش حذر (سعدی۱: ۵۱).
-
صابی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: صابِئ، جمع: صابئین] sābi ۱. پیرو فرقۀ صابئین؛ صابئی: ◻︎ وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری / درخواستم این حاجت و پرسیدم بیمر (ناصرخسرو: ۵۱۰).۲. [قدیمی] ویژگی کسی که از دین خود دست بردارد و به دین دیگر بگرود.
-
بادپیچ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹بازپیچ، وازپیچ› [قدیمی] bādpič تاب؛ ریسمانی که از جایی آویزان میکردند و در آن مینشستند تا به جلو و عقب حرکت کنند؛ آورک؛ اورک؛ بازام: ◻︎ ز تاک خوشه فروهشته وز باد نوان / چو زنگی شده بر بادپیچ بازیگر (ابوالمثل بخارایی: صحاحالفرس: بادپیچ)
-
شادمانه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) šad[e]māne ۱. شادمان؛ خوشحال؛ خوشوخرم: ◻︎ در این گیتی سراسر گر بگردی / خردمندی نیابی شادمانه (شهیدبلخی: شاعران بیدیوان: ۳۶)، ◻︎ بر آنچه داری در دست شادمانه مباش / وز آنچه از کف تو رفت ازآن دریغ مخور (ناصرخسرو: ۲۶۸).۲. (قید) [قدیمی] توام با شا...
-
جذبه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: جذبـَة] jazbe ۱. [جمع: جذبات] گیرایی؛ کشش؛ جذابیت: ◻︎ گفتی که شدی ز عشق مفتون / وز جذبهٴ عاشقی دگرگون (جامی۶: ۲۶۶).۲. [جمع: جذبات] (تصوف) حالتی در شخص عارف و خداپرست که از خود بیخبر شده و بهسوی حق کشیده میشود؛ کشش غیبی.۳. [قدیمی]...