کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جانداری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
گلوبر
فرهنگ فارسی عمید
(صفتفاعلی) ga(e)lubor آنکه یا آنچه گلوی جانداری را ببرد؛ برندۀ گلو.
-
هماتوزوئر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: hématozoaire] (زیستشناسی) hemātozo'er انگلی که در خون جانداری زندگی کند؛ انگل خون.
-
میزبان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [پهلوی: myazdpan] ‹میزوان› mizbān ۱. = مهماندار۲. (پزشکی) جانداری که انگل از آن تغذیه میکند.
-
بشکریدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) ‹اشکردن، شکردن، شکریدن› [قدیمی] beškaridan شکار کردن؛ درهم شکستن جانداری: ◻︎ جهانا چه بدمهر و بدگوهری / که خود پرورانی و خود بشکری (فردوسی: ۱/۸۵).
-
زهر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: zahr] zahr ۱. داروی کشنده؛ هر دارویی که جانداری را هلاک کند؛ سم.۲. مادهای که از نیش برخی حشرات مانند زنبور، مار، عقرب، و امثال آنها تراوش میکند.
-
تخنیق
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] taxniq ۱. خفه کردن؛ فشار دادن گلوی جانداری تا خفه شود.۲. (ادبی) در عروض، انداختن میم مفاعیلن که فاعیلن بشود و بهجای آن مفعولن بگذارند.
-
انگل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) 'angal ۱. (زیستشناسی) جانداری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او غذا دریافت کند؛ پارازیت.۲. (صفت) [مجاز] کسی که سربار سایرین شود و به هزینۀ دیگران روز بگذراند؛ طفیلی.
-
جاندار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [مرکب از جان (= سلاح) + دار] ‹جانهدار› jāndār ۱. نگاهبان؛ پاسبان؛ حافظ جان.۲. محافظ مخصوص پادشاه که در قدیم با شمشیر در کنار سلطان بود: ◻︎ ندیم و حاجب و جاندار و دستور / همه خفتند خسرو ماند و شاپور (نظامی۲: ۲۸۱)، ◻︎ وگر کندرای است در بندگ...
-
انسان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] 'ensān ۱. (زیستشناسی) جانداری از راستۀ پستانداران با ده انگشت کارساز، که روی دو پا راه میرود و به سبب داشتن مغز پیشرفته قادر به تکلم و تفکر است.۲. شخص؛ فرد.۳. (صفت) خوب و پایبند به اصول اخلاقی.۴. هفتادوششمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، ...
-
هندو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [پهلوی: hindūk] hendu ۱. هندی؛ اهل هند.۲. (اسم) دین رایج در هند با خدایان متعدد که معتقد به حلول و تناسخ است و موجودیت هر جانداری را ناشی از رفتار آن در زندگی پیشین میداند؛ هندوئیسم.۳. (اسم) هریک از پیروان این دین.۴. [قدیمی، مجاز] غلام.۵....
-
جان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: gyān] jān ۱. نیرویی که تن به آن زنده است؛ روح حیوانی.۲. روان: ◻︎ جان که آن جوهر است و در تن ماست / کس نداند که جای او به کجاست (نظامی۴: ۵۳۸)، ◻︎ جان و روان یکیست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بیدی...