کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تسلّی داد او را پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
دادستان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مرکب از داد (عدل) + ستان (پسوند مکان)] [قدیمی] dādestān جای داد؛ محل عدل و داد؛ جای داد دادن و داوری کردن: ◻︎ من شکستم حرمت ایمان او / پس یمینم بُرد دادستان او (مولوی: ۴۰۱).
-
برین
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: barin] [قدیمی] borin تکۀ بریدهشده از خربزه، هندوانه، یا میوۀ دیگر؛ قاچ: ◻︎ چون برید و داد او را یک بُرین / همچو شکّر خوردش و چون انگبین (مولوی: ۲۴۸).
-
داد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dāt] dād ۱. [مقابلِ بیداد] عدل؛ انصاف: ◻︎ در داد بر دادخواهان مبند / ز سوگند مگذر نگهدار پند (فردوسی۲: ۷۹۹)، ◻︎ جفاپیشگان را بده سر به باد / ستم بر ستمپیشه عدل است و داد (سعدی۱: ۹۸).۲. [عامیانه] بانگ بلند؛ فریاد؛ فغان: ◻︎ برفت آن گلبن...
-
دادستان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) dādsetān ۱. (حقوق) نمایندۀ دولت در دادگاه که ادعانامه دربارۀ تبهکاران صادر میکند؛ مدعیالعموم.۲. [قدیمی] کسی که داد کسی را از دیگری بگیرد؛ ستانندۀ داد؛ داور؛ دادرس.
-
دادران
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی] dādrān رانندۀ داد؛ دادگستر: ◻︎ ذبیحالله او بُد ز پیغمبران / پسندیدۀ داور دادران (شمسی: لغتنامه: دادران).
-
فا
فرهنگ فارسی عمید
(حرف اضافه) [قدیمی] fā ۱. با: فا او رفت.۲. به: فا او داد، ◻︎ سیمرغوار گوشه نشینم نه چون مگس / بنشینم از حریصی هرجا که فارسم (کمالالدیناسماعیل: ۳۹۷).۳. (پیشوند) وا: فاداشتن.
-
دادآفرین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی] dād[']āfarin ۱. دادآفریننده؛ آفرینندۀ داد.۲. (اسم، صفت) یکی از نامها و صفات باری تعالی: ◻︎ پناهت به دادآفرین باد و بس / که از بد جز او نیست فریادرس (اسدی: ۲۸۷)، ◻︎ بدو گفت یزدان دادآفرین / تو را ایدر آورد از ایران زمین (فردوس...
-
ساو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] sāv ۱. (زمینشناسی) = سان۴۲. ‹ساوه› خردۀ زر؛ زر سوده و ریزهریزه.۳. زر خالص.۴. (صفت) خالص: ◻︎ باد را کیمیای سوده که داد / که از او زر ساو گشت گیا (فرخی: ۳).
-
عدل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] 'adl ۱. داد دادن؛ دادگری کردن.۲. (قید) [عامیانه] دقیقاً؛ درست: حرفهایم را عدل گذاشت کف دستش.۳. (صفت) [قدیمی] کسی که شهادت او مقبول باشد؛ عادل.۴. (اسم، صفت) [قدیمی] از نامهای خداوند.
-
چاکری
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) čākeri نوکری؛ بندگی: ◻︎ چنین داد پاسخ که من چاکرم / اگر چاکری را خود اندرخورم (فردوسی: ۲/۵۲).
-
فراست شناس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] fe(a)rāsatšenās = قیافهشناس: ◻︎ چنین داد پاسخ فراستشناس / که فرمان شه را پذیرم سپاس (نظامی۵: ۹۶۱).
-
آچمز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [ترکی] (ورزش) 'āčmaz در شطرنج، حالت مهرهای که هرگاه آن را از برابر شاه بردارند شاه در حال کیش واقع شود بنابراین نمیتوان آن را حرکت داد.
-
کوفشانه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] kufšāne بافنده؛ جولاهه: ◻︎ نفرین کنم ز درد فعال زمانه را / کاو کبر داد و مرتبت این کوفشانه را (شاکر: شاعران بیدیوان: ۴۵).
-
تغمده اللـه برحمته
فرهنگ فارسی عمید
(شبه جمله) [عربی] [قدیمی] taqammadahollāhober-ahmateh[i] خداوند او را در رحمت خود بپوشاناد؛ خداوند او را غریق رحمت کناد.
-
ورا
فرهنگ فارسی عمید
(ضمیر + حرف) ve(o)rā او را؛ وی را.