کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تابع نزدیک به کوژ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
اخیرا
فرهنگ فارسی عمید
(قید) [عربی] 'axiran در زمان نزدیک به حال؛ بهتازگی؛ نزدیک به زمان گفتگو.
-
نزدیک
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: nazdīk] nazdik ۱. [مقابلِ دور] دارای فاصلۀ کم مکانی یا زمانی: راه نزدیک، لحظهٴ نزدیک.۲. [جمعِ نزدیکان] [مجاز] دارای رابطه در دوستی یا خویشاوندی: او از دوستان نزدیک من بود.۳. دارای شباهت تقریبی؛ دارای اختلاف جزئی: شکلها نزدیک به هم بود....
-
اقتراب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] 'eqterāb به همدیگر نزدیک شدن.
-
ماغ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] māq ابر نزدیک به زمین؛ مه.
-
مایت
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: مائت] [قدیمی] māyet آنکه نزدیک به مرگ است.
-
تدانی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] tadāni به هم نزدیک شدن.
-
همین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت، ضمیر) ‹هماین› hamin ۱. خود این؛ اشاره به نزدیک.۲. جزء پیشین بعضی از قیدها یا صفتهای مرکب: همینگون، همینطور.۳. وقتی بخواهند گذشته یا آیندۀ نزدیک را به رخ کسی بکشند به کار میبرند: همین الآن به من نگفتی.
-
اینک
فرهنگ فارسی عمید
(قید) ‹نک› 'inak ۱. اشاره به نزدیک؛ این؛ این است.۲. اکنون؛ اینزمان.
-
مردنی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) mordani ۱. لایق و سزاوار مردن.۲. نزدیک به مردن.
-
مقرب الخاقان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی. ترکی] [قدیمی] moqarrabolxāqān کسی که به شخص پادشاه نزدیک باشد.
-
مقرمط
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] (هنر) moqarmat در خوشنویسی، نوشتۀ باریک و ریز و نزدیک به هم.
-
ریف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] rif زمین پرآبوعلف؛ زمین پرنعمت و پرکشتوزرع؛ زمین نزدیک به آب.
-
هذا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] hāzā اسم اشاره؛ این؛ اشاره به شخص یا شیء نزدیک.
-
مراهق
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] morāheq ۱. پسری که نزدیک به بلوغ باشد.۲. جوانی که تازه به حد بلوغ رسیده باشد.
-
برهود
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹پرهود، پرهوده، پیهود، بیهود› [قدیمی] barhud چیزی که نزدیک به سوختن رسیده و حرارت آتش، رنگ آن را تغییر داده باشد؛ نیمسوخته.