کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بیضی و ار کُرنش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
ار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مخففِ اَرّه] [قدیمی] 'ar[r] = اره: ◻︎ چو خستو نیاید میانش به ار / ببُرّید و این دانم آیین و فر (فردوسی: ۲/۲۳۱).
-
شادخوار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) ‹شادخواره، شادخور› [قدیمی، مجاز] šādxār ۱. شادیخوار؛ شادمان؛ خوشحال: ◻︎ بادهشناس مایهٴ شادی و خرّمی / بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار (مسعودسعد: ۵۴۲)، ◻︎ تو شادی کن ار شادخواران شدند / تو با تاجی ار تاجداران شدند (نظامی۵: ۹۱۰)...
-
لک وپک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) lakopak اسباب و ادوات خانه از کاسه، کوزه، و فرش.= لکوپک کردن: [قدیمی] آمدوشد؛ تکاپو: ◻︎ ای لک ار ناز خواهی و نعمت / گرد درگاه او کنی لکوپک (رودکی: ۵۰۴).
-
اره
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹ار› 'arre وسیلهای با تیغۀ نازک فلزی دندانهدار و دستۀ چوبی یا فلزی که برای بریدن چوب، فلزات، و مانندِ آن به کار میرود.
-
غیب دان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [عربی. فارسی] qeybdān آنکه از غیب آگاه است و غیب و نهان را میداند؛ دانندۀ غیب؛ عالمالغیب: ◻︎ زورت ار پیش میرود با ما / با خداوند غیبدان نرود (سعدی: ۷۸).
-
زاروار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] zārvār ۱. زارمانند؛ خوار و زبون.۲. بینوا: ◻︎ بی تو ار خواسته مبادم و گنج / همچنین زاروار با تو رواست (شهید بلخی: شاعران بیدیوان: ۲۸).۳. ناتوان.
-
آب آشنا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹آشناب› [قدیمی] 'āb[']āš[e]nā کسی که شناوری بداند؛ آشنا به آب؛ شناگر: ◻︎ کسی کاندر آب است و آبآشناست / از آب ار چو آتش نترسد رواست (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۹۸).
-
کردر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹گردر› [قدیمی] kardar ۱. دره.۲. زمین پشتهپشته.۳. بیابان: ◻︎ خوارزم گرد لشکرش ار بنگری همی / بینی عَلَمعَلَم تو به هر دشت و کردری (عنصری: ۳۴۹).
-
تویدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) ‹تفیدن› [قدیمی] tavidan تفتن؛ گرم شدن؛ گداختن: ◻︎ منکر شو ار توانی نار سعیر را / تا اندر او به حشر بسوزی و برتوی (سوزنی: ۹۲).
-
هم لخت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] hamlaxt ۱. کفش؛ موزه.۲. چرم کفش؛ تخت کفش: ◻︎ وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی / بدرّد ار به مثل آهنین بُوَد هملخت (کسائی: ۵۸).
-
تخفیف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] taxfif ۱. سبک کردن.۲. کاستن.۳. (ادبی) در دستور زبان، مختصر ساختن کلمه با کم کردن یکی از حروف یا حذف تشدید برای سهولت تلفظ یا ضرورت شعر، مثل «گاه» و «گه»، «کلاه» و «کُلَه»، «اگر» و «ار».
-
شیرزاد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) širzād ۱. (زیستشناسی) دانهای به درشتی نخود و قهوهایرنگ یا سفید که بر تنۀ بعضی درختان میروید و سفت میشود. برخی از انواع آن باعث افزایش شیر مادر میشود.۲. (صفت) [قدیمی] شیرزاده؛ زادۀ شیر؛ بچهشیر.۳. (صفت) [قدیمی، مجاز] شجاع؛ دلیر: ◻︎ یا رس...
-
اوباردن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) ‹اوباریدن، اوبردن› [قدیمی] 'o[w]bārdan بلع کردن؛ بلعیدن؛ فروبردن به حلق؛ ناجویده فروبردن: ◻︎ به دشت ار به شمشیر بگذاردم / از آن بِه که ماهی بیوباردم (رودکی: ۵۴۳)، ◻︎ ایمن مشو از زمانه زیراک او / ماریست که خشک و تر بیوبارد (ناصرخسرو...
-
رزیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) [قدیمی] razidan رنگ کردن جامه و پارچه؛ رنگ کردن؛ رنگرزی کردن: ◻︎ بِه ار در خُم می فروشی خزم / چو می جامهای را به خون میرزم (نظامی۶: ۱۱۶۶)، ◻︎ برآنکس که جانش به آهن گزم / بسی جامهها در سکاهن رزم (نظامی۵: ۷۹۶).
-
پرند
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: parand, parvand] ‹برند، فرند، پرنگ› parand ۱. (زیستشناسی) درختچهای کوچک از تیرۀ ریواس، با بوتۀ پرشاخ، ساقۀ خاکستری، برگهای باریک و نوکتیز، و میوۀ بالدار.۲. [قدیمی] نوعی پارچۀ ابریشمی ساده و بینقش؛ حریر: ◻︎ سه نگردد بریشم ار او را...