کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بیش دانی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
کم بیش
فرهنگ فارسی عمید
(قید) kambiš = کَم 〈 کم و بیش
-
جستوجو در متن
-
دانی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] dāni ۱. [مقابلِ عالی] پست و فرومایه.۲. [مقابلِ قاصی] قریب؛ نزدیک.
-
قاصی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، مقابلِ دانی، جمع: اَقصاء] [قدیمی] qāsi دور: ◻︎ خجسته مجلس او را سران اهل سخن / سزد که مدح سرایند قاصی و دانی (سوزنی: لغتنامه: قاصی).
-
پند
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: pand] pand نصیحت؛ اندرز: ◻︎ پند گیر از مصائب دگران / تا نگیرند دیگران به تو پند (سعدی: ۱۸۷)، ◻︎ گرچه دانی که نشنوند بگوی / هرچه دانی ز نیکخواهی و پند (سعدی: ۱۵۷).
-
خاکروبه دانی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عامیانه] xākrubedāni جای ریختن خاکروبه؛ زبالهدان.
-
سخن دانی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) soxandāni سخندان بودن.
-
خوک دانی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) xukdāni ۱. جایی که در آن خوکها را نگهداری میکنند.۲. [مجاز] جای کثیف.
-
آز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: āz] 'āz ۱. حرص و طمع؛ افزونخواهی از هرچیز: ◻︎ چو دانی که بر تو نماند جهان / چه رنجانی از آز جان و روان (فردوسی: ۴/۴).۲. آرزو و خواهش بسیار.
-
گرد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [پهلوی: gurt] [قدیمی] gord دلیر؛ دلاور؛ پهلوان: ◻︎ دانی که چه گفت زال با رستم گُرد / دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد (سعدی: ۶۲).
-
لنج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹لفج› [قدیمی] lonj لب؛ لپ؛ دو طرف دهان از بیرون: ◻︎ نه همه کار تو دانی نه همه زور تو راست / لنج پرباد مکن بیش و کتف برمفراز (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۸۵).
-
پخچ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹پخج، پخت، پخ› paxč پخششده؛ پهن؛ کوفته؛ لهشده: ◻︎ ز زیر گرز تو دانی که چون جهد دشمن / به چهره زرد و به تن پخچ گشته چون دینار (کمالالدین اسماعیل: ۳۹).
-
سارا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] sārā زبده؛ خالص؛ بیغش: زر سارا، عنبر سارا، مشک سارا: ◻︎ چه حاصل زآنکه دانی کیمیا را / مس خود را نکرده زرّ سارا (جامی۵: ۲۰۱).
-
رنجاندن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) ‹رنجانیدن› ranjāndan رنج دادن؛ به رنج انداختن؛ آزرده ساختن: ◻︎ چو دانی که بر تو نمانَد جهان / چه رنجانی از آز جان و روان (فردوسی: ۴/۴ حاشیه).
-
هیون
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [یونانی؟] [قدیمی] hayun ۱. شتر.۲. شتر تندرو.۳. شتر بزرگ: ◻︎ تو را کوهپیکر هیون میبرد / پیاده چه دانی که خون میخورد (سعدی۱: ۱۷۵).۴. اسب.