کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بیابان بر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
بیابان گرد
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) biyābāngard ۱. کسی که در بیابانها میگردد.۲. کسی که در بیابان زندگی میکند.۳. چادرنشین.
-
بیابان نشین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) biyābānnešin کسی که در بیابان و در زیر چادر زندگی میکند؛ صحرانشین.
-
بیابان نورد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) biyābānnavard انسان یا حیوانی که در بیابانها میگردد؛ بیابانگرد.
-
جستوجو در متن
-
گور
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) gur ۱. جایی که مرده را دفن کنند؛ قبر: ◻︎ نبشتهست بر گور بهرام گور / که دست کرم بِه ز بازوی زور (سعدی: ۱۰۸).۲. [قدیمی] صحرا؛ بیابان.
-
ریگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زمینشناسی) rig سنگریزه؛ خردهسنگ؛ شن.〈 ریگ روان: (زمینشناسی) ریگهایی که در بیابان به سبب وزش باد از طرفی به طرف دیگر میرود و گاه بر روی هم جمع میشود و تشکیل تل و پشته میدهد: ◻︎ در بیابان خشک و ریگ روان / تشنه را در دهان چه دُر چه...
-
بر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: برّ] bar[r] ۱. زمین خشک.۲. [مقابلِ بحر] بیابان؛ صحرا.۳. (جغرافیا) هریک از قطعات پنجگانۀ عالم (آسیا، اروپا، افریقا، امریکا، و اقیانوسیه)؛ قاره.〈 برّ جدید: قارههای امریکا، اقیانوسیه، و قطب جنوب.〈 برّ قدیم: قارههای آسیا، اروپا، ...
-
سراب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] sarāb تصویری موهوم که در روز و روی سطح افقی به دلیل انعکاس نور بر لایهای از هوای رقیقشدۀ نزدیک به سطح زمین تشکیل میشود: ◻︎ دور است سر آب در این بادیه هشدار / تا غول بیابان نفریبد به سرابت (حافظ: ۴۸).
-
غژیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) [قدیمی] qažidan ۱. خود را روی زمین کشیدن؛ نشسته روی زمین خزیدن: ◻︎ گر تو باشی راست ور باشی تو کژ / پیشتر میغژ بدو واپس مغژ (مولوی: ۲۴۳)، ◻︎ باز حس کژ نبیند غیر کژ/ خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ (مولوی: ۶۱۵).۲. بر روی هم افتادن دو چیز: ◻︎...
-
دوال پا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹دوالپای› [عامیانه] davālpā کسی که پاهایش لاغر و دراز مانند دوال باشد. Δ در افسانهها گفتهاند که مردمی هستند در بیابانها و جنگلهای هند دارای پاهای دراز و باریک مانند دوال که نمیتوانند راه بروند و هرگاه یکی از آنها کسی را ببیند بر پش...
-
سبق
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی، جمع: اَسباق] [قدیمی] sabaq ۱. پیشی.۲. گرو؛ شرطبندی.۳. (اسم) (ورزش) در اسبدوانی و تیراندازی، آنچه بر سر آن شرط ببندند.۴. (اسم) آن مقدار از کتاب که در یک نشست درس داده شود؛ درس روزانه.〈 سبق بردن: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. پیش افتاد...
-
پر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: par] par ۱. (زیستشناسی) هریک از ساقههای توخالی با کرکهای نازکی روی آن که پوشش تن پرندگان و وسیلۀ پرواز آنها میباشد.۲. (زیستشناسی) [مجاز] بال جانوران پرنده.٣. [عامیانه، مجاز] واحد اندازهگیری هر چیز کم: دو پر چای، یک پر کاه.٤. [قدی...
-
دست
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dast، جمع: دستان] dast ۱. (زیستشناسی) عضوی از بدن انسان از شانه تا سرانگشتان.۲. عضوی از بدن انسان از سرانگشتان تا مچ: ◻︎ گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصهٴ خویش (نظامی۲: ۲۴۸).۳. (زیستشناسی) هریک از دو پای جلو چهارپ...
-
گل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: gul] gol ۱. (زیستشناسی) اندام تولیدمثل گیاهان نهاندانه که پس از مدتی بهجای آن میوه بهوجود میآید و شامل کاسبرگ، گلبرگ، پرچم، و مادگی است: گل سیب، گل بادام.۲. (زیستشناسی) هریک از گیاهان بوتهای یا درختچهای کوچک با قسمتی شبیه اندام ...