کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بهره کاری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
بهره بهره
فرهنگ فارسی عمید
(قید) bahrebahre بخشبخش.〈 بهرهبهره کردن: (مصدر متعدی) بخشبخش کردن؛ قسمت کردن.
-
بهره بر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) bahrebar ۱. سودبرنده.۲. شریک؛ انباز.
-
بهره بردار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) bahrebardār ویژگی کسی که از درآمد ملک یا مزرعه یا کارخانه سود و بهره برمیدارد.
-
بهره برداری
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) bahrebardāri ۱. بهره برداشتن؛ سود بردن.۲. برداشتن حاصل زراعت.۳. بهدست آوردن و به فروش رساندن محصول کارخانه یا آنچه از معادن استخراج میشود.
-
بهره مندی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) bahremandi بهرهمند بودن؛ دارای بهره و نصیب بودن؛ کامیابی.
-
بهره ور
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) bahrevar بهرهدار؛ دارای بهره؛ سودبرنده.
-
بهره وری
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) bahrevari بهرهور بودن؛ بهرهداری.
-
بهره یاب
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) bahreyāb = بهرهمند
-
بی بهره
فرهنگ فارسی عمید
(قید، صفت) bibahre بینصیب.
-
جستوجو در متن
-
متمتع
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: متَمتّع] mote(a)matte' کسی که از کاری یا چیزی حظ و بهره ببرد؛ بهرهمند؛ برخوردار.
-
مرفق
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: مِرفَق، مَرفِق، جمع: مرافق] [قدیمی] marfaq کاری یا چیزی که از آن سود و بهره ببرند.
-
عام المنفعه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: عامّالمنفعَة] 'ām[m]olmanfa'e ویژگی آنچه سودش به همۀ مردم میرسد؛ کاری یا چیزی که همۀ مردم از آن بهره میبرند.
-
سو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی، جمع: اَسواء] su' ۱. بدی؛ شر؛ آفت؛ فساد.۲. (صفت) بد.〈 سوء استفاده: بهرهبرداری بد.〈 سوء تفاهم: بد درک کردن؛ بد دریافتن امری یا عملی.〈 سوء حال: [قدیمی]۱. بدی حال؛ بدحالی.۲. تنگدستی.〈 سوء خط: [قدیمی] بدی خط و به...
-
حق
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: حقّ] haq[q] ۱. [مقابلِ باطل] راست؛ درست: حرفِ حق.۲. (اسم) اختیاری که طبیعت، قانون، یا عرف به کسی داده است: حقّ حرف زدن.۳. (اسم) هزینه یا کارمزدی که در برابر انجام کاری به شخص یا نهادی پرداخت میشود: حقّ بیمه.۴. (اسم) تسهیلاتی که شخص در ب...