کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بصیرت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بصیرت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: بصیرة، جمع: بَصائِر] basirat ۱. بینش؛ بینایی.۲. [مجاز] دانایی.۳. [مجاز] زیرکی.۴. (اسم) [مجاز] عقل.۵. (اسم) [مجاز] شاهد؛ حجت.
-
جستوجو در متن
-
بصایر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: بصائر، جمعِ بَصیرَة] [قدیمی] basāyer = بصیرت
-
استبصار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] 'estebsār بصیرت؛ نکتهبینی.
-
مستبصر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] [قدیمی] mostabser صاحب بصیرت؛ دارای فکر و نظر.
-
مبصر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] mobasser ۱. بابصیرت.۲. (اسم، صفت) [مجاز] پیشگو.
-
خابط
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] xābet کسی که بدون بصیرت به کاری میپردازد یا به بیراهه میرود؛ خبطکننده.
-
بینش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر از دیدن) bineš ۱. بینایی؛ بینندگی.۲. بصیرت.۳. نگاه؛ نظر.
-
کارشناس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) kāršenās ۱. کسی که در کاری بصیرت و مهارت دارد؛ متخصص؛ اهل خبره.۲. دارای مدرک لیسانس.
-
متخصص
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی: متَخصّص] mote(a)xasses کسی که در کاری بهخصوص مهارت و بصیرت دارد.۲. (پزشکی) پزشکی که در رشتهای خاص تخصص یافته است.۳. (صفت) مختص؛ مخصوص.
-
بینایی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) (زیستشناسی) bināy(')i ۱. بینا بودن؛ بینندگی.۲. بصیرت.۳. (اسم، حاصل مصدر) از حواس پنجگانه که وظیفهاش دیدن چیزها است و مرکز آن چشم است.
-
صرف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] sarf ۱. خرج کردن.۲. انفاق کردن مال.۳. (اسم) (ادبی) در دستور زبان عربی، علمی که در اشتقاق و صیغههای کلمات عربی بحث میکند و قواعدی برای نقل صیغههای افعال بهدست میدهد؛ تصریف.۴. (اسم) (اقتصاد) تفاوت بین قیمت واقعی پول و قیمتی که در...
-
چشم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: čašm] če(a)šm ۱. (زیستشناسی) عضو حسی و بینایی بدن انسان و حیوان.۲. [مجاز] نظر؛ نگاه اجمالی: چشمم به او افتاد.۳. [مجاز] انتظار؛ توقع: ◻︎ گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند دوست (سعدی۳: ۳۹۲).۴. [عامیانه، مجاز] = &l...
-
اهل
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، جمع: اهالی] 'ahl ۱. شایسته؛ سزاوار.۲. (اسم) خانواده.۳. (اسم) فامیل؛ افراد خانواده و عشیره؛ قوموخویش؛ خاندان.۴. (اسم) کسانی که در یک جا اقامت دارند.۵. (اسم) وابسته؛ علاقهمند؛ پیرو: اهل تریاک، اهل سفر، اهل تسنن.۶. دارای ویژگیها و ا...