کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بسيط پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
بسیط
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، جمع: بسائط] basit ۱. ساده؛ بیتکلف.۲. (فلسفه) [مقابلِ مرکب] تجزیهناپذیر؛ ساده.۳. (ادبی) در عروض، از بحور شعر بر وزن مستفعلن فاعلن مستفعلن فاعلن.۴. [قدیمی] گسترده؛ وسیع.۵. (اسم) [قدیمی] پهنه؛ گسترده: بسیط زمین.〈 اسم بسیط: [مقابلِ اس...
-
جستوجو در متن
-
بسائط
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ بَسیط] basā'[y]et = بسیط
-
بساطت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: بساطة] basātat ۱. بسیط بودن؛ ساده و بیتکلف بودن.۲. [قدیمی] گشودهزبانی.۳. [قدیمی] شیرینزبانی.۴. [قدیمی] لطیفهگویی.
-
آوازه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹آواز› 'āvāze ۱. صیت؛ شهرت: ◻︎ به نیکی و بدی آوازه در بسیط جهان / سه کس برند رسول و غریب و بازرگان (سعدی: ۷۵۱).۲. بانگ؛ صوت.۳. نغمه.
-
کف الخضیب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] kaffolxazib ۱. کف دست رنگشده.۲. (نجوم) ستارهای سرخرنگ در جانب شمال که قدما معتقد بودند هرگاه به دایرۀ نصفالنهار برسد دعا مستجاب میشود: ◻︎ بر استقامت حال تو بر بسیط زمین / بر آسمان کف کفالخضیب کرده دعا (انوری: ۱۷).
-
عنصر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: عناصر] 'onsor ۱. (شیمی) جسمی که قابل تجزیه و تقسیم به مواد دیگر نباشد، مانند آهن و طلا؛ جسم بسیط.۲. [مجاز] فرد؛ آدم.۳. آنچه در به وجود آمدن چیزی تٲثیر داشته باشد؛ عامل.۴. [قدیمی] هریک از چهار عنصر اربعه؛ آخشیج.۵. [قدیمی، مجاز] ا...
-
های وهو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم صوت، اسم) ‹هایاهوی، هیاهو› hāyohu ۱. صداهای درهموبرهم.۲. شوروغوغا در مجلس شادیوطرب: ◻︎ بودی بسیط خاک پر از هایوهوی ما / واکنون جهان ز گریه پر از هایهای ماست (خواجو: ۳۲۹).۳. [قدیمی] ندبه و زاری: ◻︎ بکندند موی و شخودند روی / ز ایران برآمد یکی ...
-
بحر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: بُحُور و بِحار] bahr ۱. دریا.۲. (ادبی) وزن شعر؛ مقیاس اوزان عروضی. Δ تعداد بحور شعر نوزده است: طویل، مدید، بسیط، وافر، کامل، هزج، رجز، رمل، منسرح، مضارع، مقتضب، مجتث، سریع، جدید، قریب، خفیف، مشاکل، تقارب (متقارب)، و تدارک (متد...
-
جهل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] jahl نادان بودن؛ نادانی.〈 جهل بسیط: [قدیمی] حالتی از نادانی که شخص نمیداند و اعتقاد به دانستن خود هم ندارد، و به بیان دیگر میداند که نمیداند.〈 جهل مرکب: جهل و نادانیای که خود شخص به آن پی نبرد و خود را دانا و حکیم پن...