کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بزرگ چشم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
بزرگ ارتشتاران
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (نظامی) [منسوخ] bozorg'arteštārān در دورۀ پهلوی، درجهای در ارتش که به شاه اختصاص داشت؛ فرماندهِ کل قوا.
-
بزرگ تن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] bozorgtan ۱. آنکه تن بزرگ دارد؛ بزرگجثه؛ عظیمالجثه؛ تناور.۲. فربه.
-
بزرگ جثه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] [قدیمی] bozorgjosse بزرگتن؛ تنومند؛ تناور.
-
بزرگ زادگی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) bozorgzādegi بزرگزاده بودن؛ اصالت؛ نجابت.
-
بزرگ زاده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) bozorgzāde فرزند شخص بزرگ؛ آنکه از خاندان اصیل و نجیب است.
-
بزرگ منش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) bozorgmaneš ۱. بزرگوار.۲. بلندهمت.
-
خانم بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [ترکی. فارسی] xānombozorg ۱. زنی که در خانه سمت بزرگی و برتری دارد.۲. مادربزرگ.
-
جستوجو در متن
-
فراخ چشم
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] farāxče(a)šm ویژگی آنکه چشمان بزرگ و گشاده دارد.
-
لوید
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از یونانی؟] [قدیمی] lavid دیگ مسی بزرگ؛ پاتیل: ◻︎ دهانی فراخ و سیه چون لوید / کز او چشم بیننده گشتی سپید (نظامی۵: ۷۹۴).
-
عین
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: عَین] 'eyn ۱. [مجاز] ذات و نفس، ذات هرچیز.۲. [جمع: عیون] [قدیمی] چشم.۳. [جمع: اعیُن و عیوان] [قدیمی] چشمه.۴. [قدیمی] هرچیز آماده و حاضر.۵. [جمع: اعیان] [قدیمی] بزرگ و مهتر قوم.۶. [جمع: اعیان] [قدیمی] مرد بزرگ و شریف.
-
عبقری
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: عبقریّ] [قدیمی] 'abqari ۱. بزرگ قوم؛ سَرور.۲. نیکو و نفیس.۳. ویژگی کسی یا چیزی که نیرومندی و زیبایی او شگفتانگیز باشد.۴. (اسم) = عبقر: ◻︎ بهسختی بکشت این نمد بسترم / روم زاین سپس عبقری گسترم (سعدی۱: ۱۸۶)، ◻︎ کبکان دری غالیه در چشم ...
-
نرگس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: narkis] narges ۱. (زیستشناسی) گلی سفید، کوچک، و خوشبو با کاسهای در وسط، برگهای سبز و دراز که پیاز آن کاشته میشود؛ نرجس.۲. [قدیمی، مجاز] چشم معشوق: ◻︎ شب از نرگسش قطره چندی چکید / سحر دیده بر کرد و عالم بدید (سعدی۱: ۹۴).〈 نرگس ...
-
تب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹تپ› (پزشکی) tab حالت زیاد شدن حرارت بدن که گاهی با برخی تغییرات موضعی و امراض دیگر همراه است.〈 تب آوردن: (مصدر لازم) [قدیمی] مبتلا شدن به تب.〈 تب خرگوشی: (پزشکی) = تولارمی〈 تب دق: (پزشکی) = سلّ〈 تب راجعه: (پزشکی) بیماری عف...
-
سر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: sar] sar ۱. (زیستشناسی) عضو بدن انسان و حیوان از گردن به بالا که مغز و چشم و گوش و بینی در آن قرار دارد.۲. [مجاز] آغاز و اول چیزی: سر زمستان، سر سال.۳. [مجاز] بالای چیزی: سر درخت، سر دیوار، سر کوه.۴. [مجاز] نوک چیزی: سرِ انگشت، سر سوزن...