کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بزد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
ستیخ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] setix = ستیغ: ◻︎ خم آورد پشت و سنان ستیخآآآ / بزد تند و برکند هفتاد میخ (فردوسی: لغتنامه: ستیخ).
-
ابر
فرهنگ فارسی عمید
(حرف اضافه) [پهلوی: apar، مقابلِ پایین] ‹بر› [قدیمی] 'abar ۱. بالا؛ زبر.۲. بر: ◻︎ بزد نای رویین ابر پشت پیل / جهان شد ز لشکر چو دریای نیل (فردوسی۲: ۷۰۷).۳. به.۴. با.
-
گاودم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (موسیقی) [قدیمی] gāvdom بوق دراز شبیه دم گاو؛ نفیر؛ بوق: ◻︎ بزد نای زرین و رویینهخُم/ برآمد ز در نالهٴ گاودم (فردوسی: ۵/۲۶۸).
-
قلب گاه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی. فارسی] ‹قلبگه› [قدیمی] qalbgāh ۱. میان؛ وسط.۲. جایی در میدان که قلب لشکر قرار بگیرد: ◻︎ فرامرز با خوارمایه سپاه / بزد خویشتن تیز بر قلبگاه (فردوسی: ۵/۴۶۲).
-
تموک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹تلوک› [قدیمی] tamuk ۱. هدف و نشانۀ تیر.۲. نوعی تیر که پیکان پهن داشته و چون به بدن فرومیرفت درآوردنش دشوار بود: ◻︎ پسر خواجه دست برد به کوک / خواجه او را بزد به تیر تموک (عماره: شاعران بیدیوان: ۳۵۹).
-
دمنده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) damande ۱. کسی که باد در چیزی بدمد؛ بادکننده.۲. وزنده.۳. [قدیمی، مجاز] خروشنده؛ خشمگین: ◻︎ بزد دست سهراب چون پیل مست / چو شیر دمنده ز جا دربجست (فردوسی: ۲/۱۸۲ حاشیه).۴. از دمیدن.
-
محمل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] mahmel ۱. [جمع: محامل] آنچه در آن کسی یا چیزی را حمل کنند؛ هودج؛ پالکی؛ کجاوه.۲. آنچه محل اعتماد واقع شود؛ محل اعتماد.۳. علت؛ سبب؛ انگیزه.〈 محمل بربستن: (مصدر لازم) [قدیمی] = 〈 محمل بستن〈 محمل بستن: (مصدر لازم) [قد...
-
داستان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dāstān] dāstān ۱. افسانه.۲. سرگذشت؛ حکایت دستان.۳. قصه.۴. مثل.〈 داستان راندن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]۱. داستان گفتن؛ قصه گفتن.۲. حکایت کردن.〈 داستان زدن: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. افسانه گفتن.۲. مثل زدن: ◻︎ شگفت آمدش داستانی ...