کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
برید پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
برید
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [معرب، مٲخوذ از لاتینی] barid قاصد؛ چاپار؛ نامهبر؛ پیک؛ پست.
-
واژههای مشابه
-
صاحب برید
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی. معرب] [قدیمی] sāhebbarid ۱. فرستندۀ پیک و قاصد.۲. کسی که وقایع یک شهر را مینوشت و بهوسیلۀ پیک برای پادشاه میفرستاد.
-
جستوجو در متن
-
برین
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: barin] [قدیمی] borin تکۀ بریدهشده از خربزه، هندوانه، یا میوۀ دیگر؛ قاچ: ◻︎ چون برید و داد او را یک بُرین / همچو شکّر خوردش و چون انگبین (مولوی: ۲۴۸).
-
هروانه گه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹هروانگه، هروانه› [قدیمی] harvānegah ۱. بیمارستان.۲. تیمارستان.۳. [مجاز] جای شکنجه و عذاب: ◻︎ بفرمود کاین را به هروانهگه / برید و کنیدش همان جا تبه (فردوسی: لغتنامه: هروانهگه).
-
هیهات
فرهنگ فارسی عمید
(شبهجمله) [عربی: هَیهاتَ و هَیهاتِ و هَیهاتُ] heyhāt ۱. در مقام افسوس و حسرت گفته میشود؛ دریغا: ◻︎ مهر از تو توان برید هیهات / کس بر تو توان گزید حاشاک (سعدی۲: ۶۲۵).۲. محال است؛ غیرممکن است؛ دور است.
-
بلغنده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹بلغند، بلغده، بلغد› [قدیمی] bolqonde ۱. ویژگی چیزهایی که روی هم نهاده شده است؛ تودهشده.۲. بسته.۳. (اسم) بستۀ قماش؛ بقچه؛ رزمه: ◻︎ راه باید برید و رنج کشید / کیسه باید گشاد و بلغنده (سوزنی: ۸۷).۴. (اسم) لنگۀ بار.
-
چریدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) ča(e)ridan ۱. گردش کردن و علف خوردن حیوانات علفخوار در چراگاه؛ چرا کردن.۲. [مجاز] بهره بردن از غذا و تمتعات دیگر: ◻︎ شما دست شادی و خوردن برید / به یک هفته ایدر چمید و چرید (فردوسی: ۴/۳۵۰).۳. [مجاز] خوردن.
-
ساعی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، جمع: سُعاة] sā'i ۱. سعیکننده؛ کوشنده؛ کوشا.۲. [قدیمی] عامل وصول باج و خراج؛ والی؛ عامل.۳. [قدیمی] برید؛ قاصد.۴. (اسم، صفت) [قدیمی] سخنچین.
-
دیوان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: divān] divān ۱. (حقوق) دادگاه؛ عدالتخانه.۲. دفترخانه.۳. دفتر حساب.۴. ادارۀ حسابداری.۵. [منسوخ] در عهد خلفا و پادشاهان ایرانی بعد از خلفا، دفتر محاسبات.۶. دفتر شعر و کتابی که اشعار شاعری در آن چاپ شده باشد.〈 دیوان استیفا: [قدیمی]۱....
-
مرغ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: morv] (زیستشناسی) morq ۱. جانوری از خانوادۀ ماکیان که برای استفاده از گوشت یا تخمش پرورش مییابد؛ مرغ خانگی.۲. پرنده.〈 مرغ استخوانخوار:۱. عقاب شکاری.۲. هما.〈 مرغ انجیرخوار: (زیستشناسی) پرندهای از راستۀ گنجشکان که انگور و ا...
-
جا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: giyāk] ‹جای› jā ۱. محل.۲. هر قسمتی از فضا یا سطح که کسی یا چیزی در آن قرار بگیرد.۳. منزل.۴. اثر باقیمانده از چیزی بر روی یک سطح: جای مُشت.۵. بستر: جا تَر است و بچه نیست.۶. جانشین؛ عوض؛ ازا: ◻︎ اگر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست / حرا...