کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بدة پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
بده
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] bade خشکهپلاو: ◻︎ پرستنده باشم به آتشکده / نسازم خورش جز ز شیر و بده (فردوسی: لغتنامه: بده).
-
جستوجو در متن
-
غیبستان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی. فارسی] [قدیمی] qeybestān عالم غیب: ◻︎ زآنکه نیم او ز عیبستان بُده است / وآن دگر نیمش زغیبستان بُدهست (مولوی: ۳۰۵).
-
پس افکنده
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت مفعولی) ‹پسافکند، پسفکند› [قدیمی] pas[']afkande ۱. پسافتاده.۲. اندوخته؛ ذخیره؛ پسانداز: ◻︎ هم به علم خودش بده پندی / که نداری جز این پسافکندی (اوحدی: ۵۴۳).
-
من یزید
فرهنگ فارسی عمید
(جملۀ فعلیه) [عربی: منیزیدُ (= چه کسی زیاد میکند؟)] [قدیمی] manyazid حراج؛ مزایده: ◻︎ دنیا به عرض فقر بده وقت منیزید / کآن گوهر تمامعیار ارزد این بها (خاقانی: ۴).
-
ردالمطلع
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] (ادبی) roddolmatla' در بدیع، حالتی که در آن شاعر مصراع اول یا دوم مطلع را در مقطع غزل یا قصیده تکرار کند، مانند این شعر: می بده ای بت شیرافکن من با دف و چنگ / که به یک حمله بیفکند شهنشه دو پلنگ. شاعر در آخر قصیده مصراع اول مطلع را تک...
-
گرزش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [قدیمی] garzeš ۱. گله؛ شکایت؛ شکوه؛ تظلم: ◻︎ بده داد من زآن لبانت وگرنه / سوی خواجه خواهم شد از تو به گرزش (خسروانی: ۱۱۶).۲. زاری.۳. توبه.
-
مژدگانی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹مژدگان› moždegāni انعام و پاداشی که در برابر خبر خوش به کسی که مژده آورده باشد بدهند: ◻︎ مژدگانی بده ای خلوتی نافهگشای / که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد (حافظ: ۳۶۰).
-
الفختن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) [قدیمی] 'alfaxtan = الفنجیدن: ◻︎ آنکه مرادش درم الفختن است / پیشهٴ او سوختن و سختن است (امیرخسرو۱: ۱۰۰)، ◻︎ رو بخور و هم بده ورنه شوی پشیمان / هرکه نخورد و نداد هیچ نیلفخت (رودکی: لغت فرس۱: الفخت حاشیه).
-
فرع
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: فروع] far' ۱. [مقابلِ اصل] آنچه بخشی از چیز دیگر است.۲. [مقابلِ اصل] [قدیمی] شاخه؛ شاخ درخت.۳. [قدیمی] نتیجه؛ محصول: ◻︎ مروت زمین است و سرمایه زرع / بده کاصل خالی نماند ز فرع (سعدی۱: ۱۵۱).۴. [قدیمی] سود.
-
پارسا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [جمع: پارسایان] ‹پارسای› pārsā کسی که از گناه بپرهیزد و به طاعت و عبادت روز بگذراند؛ پرهیزکار؛ پاکدامن؛ زاهد: ◻︎ خوبان پارسیگو بخشندگان عمرند / ساقی بده بشارت پیران پارسا را (حافظ: ۲۶).
-
رش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] raš ۱. تپه؛ پشته؛ تل.۲. زمین پشتهپشته: ◻︎ هرچه بخواهد بده که گندهزبان است / دیو رمیده نه کنده داند و نه رش (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۳۳).
-
تبذل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] tabazzol ۱. درباختن و ترک کردن چیزی: ◻︎ چو عمر دادی دنیا بده که خوش نبود / به صد خزینه تبذل به دانگی استقصا (خاقانی: ۷ حاشیه).۲. خوشرویی کردن.۳. گشادهرویی.
-
دستاران
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹درستان، درستاران› [قدیمی] dastārān ۱. مزدی که پیش از کار کردن به مزدور بدهند.۲. شاگردانه؛ انعام: ◻︎ بستی قصب اندر سر ای دوست به مشتی زر / سه بوسه بده ما را ای دوست به دستاران (عسجدی: ۵۱).
-
ذوقافیتین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: ذوقافیتَین] ‹ذوالقافیتین› (ادبی) zuqāfiyateyn در بدیع، شعری که دارای دو قافیه باشد مانند این شعر: گو غمزه را پندی بده تا ترک غمازی کند / یا طرّه را بندی بنه تا ترک طراری کند (خواجو: ۲۶۳)، یا این شعر: دل در سر زلف یار بستم / وز نرگس آن نگ...