کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بالبُرد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
برد
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ بردیدن) [قدیمی] bard = بردیدن
-
برد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] bard سرما.
-
برد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [مقابلِ باخت] bord ۱. بردن؛ برنده شدن در بازی.۲. (اسم) [مجاز] سود؛ نفع.۳. (اسم) آنچه در قمار از کسی میبرند.۴. (اسم) مسافتی که گلوله پس از خارج شدن از لولۀ توپ یا تفنگ طی میکند.۵. (بن ماضیِ بردن) = بردن
-
برد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: بُرُود] [قدیمی] bord نوعی پارچۀ کتانی راهراه.〈 برد یمانی: بهترین نوع بُرد که در یمن بافته میشد.
-
بال
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) bāl ۱. (زیستشناسی) عضو متحرک بدن پرندگان و حشرات که با آن پرواز میکنند.۲. بخشی مسطح در دو طرف هواپیما که موجب نگه داشته شدن هواپیما در آسمان میشود.۳. (زیستشناسی) دست و بازوی انسان، از شانه تا سرانگشت.
-
بال
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ بالیدن) bāl = بالیدن
-
بال
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] bāl خاطر؛ خیال.
-
بال
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از لاتینی] (زیستشناسی) bāl = بالن
-
بال
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: bal] bāl ۱. مجلس رقص؛ محل رقص.۲. رقص.
-
جان برد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) jānbord جان بردن؛ جان بهدر بردن؛ جان در بردن؛ رهایی از مرگ: ◻︎ به جانبردِ خود هر کسی گشته شاد / کس از کشتهٴ خود نیاورد یاد (نظامی۵: ۸۴۲).
-
بال دستان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) bāldastān گروهی از پستانداران که میان تنه و دستهایشان پردۀ نازکی شبیه بال وجود دارد که به کمک آن پرواز میکنند، مانندِ خفاش.
-
بال ماسکه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: bal masqué] bālmāske مجلس رقص که در آن با لباس مبدّل و نقاب شرکت کنند.
-
فراخ بال
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] [قدیمی، مجاز] farāxbāl = فراخآستین: ◻︎ فراخبال کند عدل تنگ قافیه را / چنان که چرخ ردیف دوام او زیبد(خاقانی: ۸۵۳).
-
شاه بال
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹شهبال، شاهپر› šāhbāl بزرگترین پر از بالهای پرنده.
-
ذی بال
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] ‹ذوبال› [قدیمی] zibāl ۱. خطیر.۲. شریف.۳. عزیز.۴. شگرف.۵. امری که در آن اهتمام شود.