کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
باش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
باش
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ باشیدن) bāš ۱. = باشیدن۲. [عامیانه] بنگر؛ ببین.۳. [عامیانه] دقت کن: حواست کجاست؟ من را باش.۴. منتظر بمان: ◻︎ باش تا صبح دولتت بدمد / کاین هنوز از نتایج سحر است (انوری: ۶۰).۵. باشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): حاضرباش، آمادهباش.۶. (اسم مصدر)...
-
واژههای مشابه
-
باش بندر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [ترکی. فارسی] [قدیمی] bāšbandar رئیس بندر؛ شاهِ بندر؛ شهِ بندر.
-
جای باش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹جایباشش› jāybāš ۱. جای اقامت؛ محل اقامت.۲. خانه؛ سرا؛ منزل.
-
یوخاری باش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [ترکی] yuxāribāš تیرهای از ایل قاجار؛ یکی از دو تیرۀ ایل قاجار که در گرگان در قسمت بالای رودخانه (بالادست رود) ساکن بودند. Δ تیرۀ دیگر که در ساحل چپ رود گرگان (پاییندست رود) بودند به اشاقهباش معروف شدند.
-
جستوجو در متن
-
سپه شکن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) (نظامی) [قدیمی، مجاز] sepahšekan آنکه هنگام حمله، سپاه دشمن را درهم شکند: ◻︎ چون شیر به خود سپهشکن باش / فرزند خصال خویشتن باش (نظامی۳: ۳۷۷).
-
کن
فرهنگ فارسی عمید
(شبه جمله) [عربی] [قدیمی] kon ۱. باش.۲. (اسم) [مجاز] عالَم وجود.
-
پیاله دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [یونانی. فارسی] piyāledast آنکه پیالۀ شراب در دست دارد؛ پیالهبهدست: ◻︎ از بادۀ عشق، مست میباش / وز داغ، پیالهدست میباش (؟: لغتنامه: پیالهدست).
-
فرغول
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹فرغل› [قدیمی] farqul ۱. درنگ؛ تٲخیر در کار: ◻︎ که فرغول پدید آید آن روز / که بر تخته تو را تیره شود فام (رودکی۱: ۳۲).۲. اهمال؛ غفلت: ◻︎ به هر کار بیدار و بشکول باش / به شب دشمن خواب فرغول باش (اسدی: ۳۴۴).
-
راد
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: rāt] [قدیمی] rād ۱. جوانمرد؛ نجیب؛ آزاده.۲. سخی؛ بخشنده؛ کریم: ◻︎ چو خواهی که شاهی کنی راد باش / به هر کار با دانش و داد باش (اسدی: ۲۳۹).۳. خردمند؛ دانا.
-
سپیدکار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] sepidkār ۱. = سفیدکار٢. (صفت) [مجاز] بیشرم؛ شوخچشم.٣. (صفت) [مجاز] ریاکار: ◻︎ یا باش دشمن من یا دوست باش ویحک / نه دوستی نه دشمن اینت سپیدکاری (منوچهری: ۱۱۱ حاشیه).
-
آدمی کش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [معرب. فارسی] ‹آدمکش› [قدیمی] 'ādamikoš ۱. آنکه مردم را بکشد؛ قاتل؛ آدمکش: ◻︎ میباش طبیب عیسوی هُش / اما نه طبیب آدمیکش (نظامی۳: ۳۷۷).۲. [مجاز] بیرحم.
-
اشکوفه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹اشکفه، شکوفه› (زیستشناسی) [قدیمی] 'e(o)škufe = شکوفه: ◻︎ باش تا دوحهٴ اقبال تو اشکوفه کند / کز شمیمش همه آفاق معطر گردد (ابوعلیچاچی: شاعران بیدیوان: ۲۶۶).
-
برروشن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: warwīšnīk] [قدیمی] barravešn گرونده؛ مؤمن: ◻︎ شفیع باش برِ شه مرا بدین زلت / چو مصطفی برِ دادار بر روشنان را (دقیقی: ۹۵).