کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
باخبر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
باخبر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] bāxabar آگاه؛ مطلع؛ واقف.
-
جستوجو در متن
-
آگاهیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) ‹آگهیدن› 'āgāhidan آگاه شدن؛ باخبر شدن؛ خبر یافتن.
-
آگاهاندن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) [پهلوی: ākāsēnitan] ‹آگاهانیدن، آگهاندن، آگهانیدن› 'āgāhāndan آگاه ساختن؛ آگاه کردن؛ آگاهی دادن؛ باخبر کردن.
-
آگاه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: ākās] ‹آگه› 'āgāh ۱. باخبر؛ مطلع: ◻︎ هرکه او بیدارتر پردردتر / هرکه او آ گاهتر رخ زردتر (مولوی: ۶۰).۲. هوشیار؛ دانا.۳. (قید) با دانایی.۴. مُطلع (در ترکیب با کلمۀ دیگر) دلآگاه، کارآگاه.〈 آگاه شدن: (مصدر متعدی) باخبر شدن؛ خبردا...
-
اولیا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: اَولیاء، جمعِ ولیّ] 'o[w]liyā = ولی۲: ◻︎ اولیا اطفال حقاند ای پسر / غایبی و حاضری بس باخبر (مولوی: ۳۳۹).
-
اشعار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] 'eš'ār آگاه کردن؛ آگاهی دادن؛ خبر دادن؛ آگاهانیدن.〈 اشعار داشتن (کردن): (مصدر متعدی)۱. خبر دادن؛ باخبر کردن؛ آگاه کردن.۲. (مصدر لازم) آگاهی داشتن.
-
کارآگاهی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) ‹کارآگهی› kār[']āgāhi ۱. کارآگاه بودن.۲. باخبر بودن از حقیقت کارها: ◻︎ چه نیکو مطاعیست کارآگهی / کز این نقد عالم مبادا تهی (نظامی۵: ۸۱۷).
-
آشنا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: āšnāk، مقابلِ بیگانه، جمع: آشنایان] 'āš[e]nā ۱. شناسا؛ شناسنده.۲. شناخته.۳. آگاه؛ باخبر.۴. کسی که او را میشناسیم ولی با او رابطۀ چندانی نداریم.۵. آنکه در کاری مهارت اندکی دارد: با نجاری هم آشناست.۶. [قدیمی] یار؛ دوست.۷. [قدیمی] عا...
-
کارآگاه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹کارآگه› kār[']āgāh ۱. کسی که از حقیقت و چگونگی کاری و امری باخبر است.۲. (اسم) کارمند ادارۀ آگاهی؛ پلیس مخفی.۳. (اسم) [مجاز] جاسوس.۴. (اسم) [قدیمی] منجم.۵. [قدیمی] خبردهنده.
-
خبردار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] xabardār ۱. کسی که از امری خبر دارد؛ باخبر؛ مطلع؛ بااطلاع؛ آگاه.۲. (شبه جمله) فرمان ایستادن به حالت خبردار.۳. (صفت) راست و منظم ایستاده برای ادای احترام.۴. (صفت، اسم) [قدیمی، مجاز] جاسوس.
-
آژیر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹اژیر› 'āžir ۱. صدایی خاص و ممتد برای باخبر کردن دیگران از حادثه.۲. دستگاهی که صدا را برای هشدار و تخدیر ایجاد میکند.۳. [قدیمی] باهوش؛ هوشمند؛ هوشیار؛ زیرک.۴. [قدیمی] محتاط؛ مراقب: ◻︎ سپه را بیارای و آژیر باش / شب و روز با ترکش و تیر باش (...
-
محیط
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] mohit ۱. جایی که انسان در آن زندگانی میکند اعم از کشور، شهر، جامعه، یا خانواده.۲. (صفت) [مقابلِ محاط] [مجاز] احاطهکننده؛ فروگیرنده.۳. (ریاضی) خطی که دور دایره را فراگیرد.۴. (ریاضی) شکلی که شکل دیگر داخل آن قرار گرفته باشد.۵. [مجاز]۶. [...
-
خبر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: اَخبار] xabar ۱. مطلبی دربارۀ یک رویداد جدید.۲. (اسم مصدر) آگاهی.۳. حدیث.۴. [مجاز] حادثه؛ رویداد.۵. (ادبی)= گزاره〈 خبر دادن: (مصدر متعدی) اطلاع دادن.〈 خبر داشتن: (مصدر لازم) اطلاع داشتن؛ مطلع بودن.〈 خبر شدن: (مصدر لاز...
-
دست
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dast، جمع: دستان] dast ۱. (زیستشناسی) عضوی از بدن انسان از شانه تا سرانگشتان.۲. عضوی از بدن انسان از سرانگشتان تا مچ: ◻︎ گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصهٴ خویش (نظامی۲: ۲۴۸).۳. (زیستشناسی) هریک از دو پای جلو چهارپ...