کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
امین صلح یا قاضی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
آمین
فرهنگ فارسی عمید
(شبهجمله) [عربی، مٲخوذ از عبری] 'āmin اجابت کن؛ بپذیر؛ چنین باد. Δ معمولاً بعد از دعا میگویند.
-
جستوجو در متن
-
صلح
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] solh ۱. (سیاسی) دست کشیدن از جنگ با عقد قرارداد.۲. (حقوق) عقدی که در آن کسی ملکی، مالی، یا حقی از خود را به دیگری واگذار میکند و میبخشد.۳. (اسم مصدر) دعوایی را با قرار و پیمانی بین خود حلوفصل کردن؛ آشتی؛ سازش.〈 صلح کردن: (مصدر ل...
-
متصالح
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی: متَصالح] mote(a)sāleh ۱. (حقوق) کسی که مالی یا ملکی از طرف کس دیگر به او مصالحه شود؛ کسی که در عقد صلح مالی را قبول میکند.۲. [قدیمی] کسی که با دیگری صلح و سازش کند.
-
دادخواهی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) (حقوق) dādkāhi از کسی نزد حاکم یا قاضی شکایت بردن و درخواست دفع ظلم کردن؛ تظلم.
-
حجر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] hajr ۱. (حقوق، فقه) منع کردن کسی از تصرف در اموال خود از طرف قاضی یا دادگاه به علت کمی سن، دیوانگی، یا علت دیگر.۲. [قدیمی] منع کردن؛ بازداشتن.
-
قاضی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی، جمع: قُضاة] qāzi ۱. (فقه، حقوق) کسی که از طرف قوۀ قضائیه یا حاکم وظیفۀ رسیدگی و حلوفصل دعاوی مردم را دارد؛ حاکم شرع؛ دادرس.۲. رواکنندۀ حاجت.〈 قاضی فلک (چرخ): (نجوم) [مجاز] ستارۀ مشتری.
-
قاضی القضات
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: قاضیالقضاة] [قدیمی] qāzelqozāt, qāziyolqozāt ۱. رئیس قضات؛ رئیس قاضیان؛ سردادور.۲. کسی که از جانب خلیفه یا سلطان تعیین میشد و حق داشت به دعاوی مردم رسیدگی کند و برای شهرهای دیگر قاضی تعیین کند.
-
استحسان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] 'estehsān ۱. (فقه) ترک کردن قیاس بهوسیلۀ فقیه یا قاضی و اختیار کردن آنچه برای مردم آسانتر است.۲. [قدیمی] نیکو شمردن؛ ستودن.
-
بلکفد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹بلکفده، بلکفت، بلکفته، برکند، برگند، بدکند› [قدیمی] bolkafd ۱. رشوه؛ رشوت.۲. پولی یا چیزی که به قاضی میدهد که حکمی ناحق بدهد.
-
حکم نامه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی. فارسی] [قدیمی] hokmnāme ۱. رٲی و حکمی که از جانب حاکم، قاضی، یا دادگاه نوشته شود.۲. کاغذی که حکم دادگاه بر آن نوشته شده؛ دادنامه.
-
دیوان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: divān] divān ۱. (حقوق) دادگاه؛ عدالتخانه.۲. دفترخانه.۳. دفتر حساب.۴. ادارۀ حسابداری.۵. [منسوخ] در عهد خلفا و پادشاهان ایرانی بعد از خلفا، دفتر محاسبات.۶. دفتر شعر و کتابی که اشعار شاعری در آن چاپ شده باشد.〈 دیوان استیفا: [قدیمی]۱....
-
انترناسیونالیسم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: internationalisme، مقابلِ ناسیونالیسم] 'anternāsiyonālism ۱. طرفداری از وحدت ملتها.۲. (سیاسی) مرام و مسلکی که هدف آن همکاری و همبستگی ملتهای جهان برای رفاه و سعادت عمومی و حفظ صلح جهانی است.۳. (اقتصاد) برنامه یا عملی که با همک...
-
اصلاح
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] 'eslāh ۱. برطرف کردن عیب و ایراد چیزی؛ درست کردن: اصلاح خط فارسی.۲. تراشیدن یا کوتاه کردن موی سروصورت.۳. برطرف کردن ایرادات نوشته؛ ویرایش کردن: این مقاله به اصلاح بیشتری نیاز دارد.۴. از بین بردن اخلاق یا عادات بد کسی از طریق آمو...
-
تباهچه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹تباهجه، تباهه، تواهچه، تواهه› [قدیمی] tabāhče ۱. خوراکی که از گوشت و بادنجان درست کنند؛ بورانی بادنجان.۲. کباب: ◻︎ نه مرد مفتی و قاضی شدم، که دارم دوست / بهین تباهچهای یا لطیف حلوایی (مظهر: لغتنامه: تباهچه).