کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
از بس از بسکه بسکه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
بس
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: vas] bas ۱. بسیار؛ افزون: ◻︎ بسم حکایت دل هست با نسیم سحر / ولی به بخت من امشب سحر نمیآید (حافظ: ۴۸۴).۲. کافی؛ تمام: همینقدر بس است.۳. (قید) فقط: ◻︎ نیاساید اندر دیار تو کس / چو آسایش خویش جویی و بس (سعدی۱: ۴۲).۴. (شبه جمله) بس کن؛ ب...
-
کفایت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: کفایة] kefāyat ۱. بس کردن.۲. بس بودن؛ کافی بودن.۳. بس شدن.۴. شایستگی در ادارۀ امور.۵. (صفت) کافی.〈 کفایت داشتن: (مصدر لازم) لیاقت و شایستگی داشتن.〈 کفایت کردن: (مصدر لازم)۱. کافی بودن؛ بس بودن.۲. (مصدر متعدی) از عهده کسی ی...
-
آتش بس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) (نظامی) 'ātašbas خودداری از جنگ و قطع تیراندازی.
-
چرب پهلو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] čarbpahlu ۱. [مقابلِ لاغر] فربه؛ چاق.۲. [مقابلِ خشکپهلو] کسی که مردم از پهلوی او بهره و فایده ببرند: ◻︎ بس کن از جان خشک خاقانی / که نه بس صید چربپهلویی (خاقانی: ۶۷۹).
-
خاراستیز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) xārāsetiz ۱. سخت؛ محکم.۲. سختتر از سنگ خارا: ◻︎ ز بس زخم کوپال خاراستیز / زمین را شده استخوان ریزریز (نظامی۵: ۸۴۱).
-
خفتیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) [قدیمی] xoftidan به خواب رفتن؛ خفتن؛ خوابیدن: ◻︎ شتربچه با مادر خویش گفت / بس از رفتن آخر زمانی بخفت (سعدی۱: ۱۴۱).
-
خنجک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] xanjak = خارخسک: ◻︎ نباشد بس عجب از بختم ار عود / شود در دست من مانند خنجک (ابوالمؤید: شاعران بیدیوان: ۶۰).
-
پلخ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] حلق؛ گلو: ♦ از بس افغان و ناله و فریاد / مردمان را فروگرفت پلخ (نزاری: مجمعالفرس: پلخ). palax
-
تبستغ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] tabastoq فصیح: ◻︎ گشتم از یمن مدحت شه دین / در سخن بس تبستغ و شیوا (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۱۹).
-
آخال
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] 'āxāl ۱. خاکروبه؛ آشغال.۲. خاشاک.۳. هرچیز دورافکندنی: ◻︎ از بس گل مجهول که در باغ بخندید / نزدیک همهکس گل معروف شد آخال (فرخی: ۲۱۸).
-
ازبس
فرهنگ فارسی عمید
(قید) 'azbas به سبب بسیاری؛ بسکه: ◻︎ از بس که دست میگزم و آه میکشم / آتش زدم چو گل به تن لختلخت خویش (حافظ: ۵۸۸).
-
اشکال
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از عربی: شکال] [قدیمی] 'eškāl ریسمانی که به چهار دست و پای ستور میبستند؛ پایبند ستور: ◻︎ خاطر آرد بس شکال اینجا ولیک / بگسلد اشکال را استور نیک (مولوی۱: ۳۸۸).
-
کلخج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] kalaxj چرک؛ ریم؛ وسخ؛ چرک بدن: ◻︎ دست و کف چون پای پیران پر کلخج / ریش پیران زرد از بس دود کخج (طیان: شاعران بیدیوان: ۳۱۲).
-
گست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] gast زشت؛ قبیح؛ نازیبا: ◻︎ دلبرا دو رخ تو بس خوب است / از چه با یار کار گست کنی (عماره: شاعران بیدیوان: ۳۶۳).
-
کوس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹ کوست› kus ۱. (موسیقی) طبل بزرگ؛ دهل.۲. [قدیمی] آسیب؛ صدمه؛ لطمه؛ ضربه: ◻︎ تبر از بس که زد به دشمن کوس / سرخ شد همچو لالکای خروس (رودکی: ۵۴۵).