کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ازان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
ازآن کجا
فرهنگ فارسی عمید
(قید، حرف) [قدیمی] 'az[']ānkojā = زیرا: ◻︎ تنم خمیده چو ذال است ازآنکجا زلفت / به دال ماند و خالت چو نقطه بر سر ذال (امیرمعزی: لغتنامه: ازآنکجا).
-
ازان پس
فرهنگ فارسی عمید
(قید، حرف) ‹ازآنپس› 'az[']ānpas بعد؛ سپس؛ ازآنبهبعد.
-
ازان رو
فرهنگ فارسی عمید
(قید، حرف) ‹ازآنرو› 'az[']ānru = زیرا
-
واژههای همآوا
-
آذان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ اُذْن و اُذُن] (زیستشناسی) [قدیمی] 'āzān = اُذُن
-
اذان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] (فقه) 'azān کلمات مخصوصی به زبان عربی که در ساعات معیّن برای فراخواندن مردم به نماز با آواز بلند ادا میشود.
-
جستوجو در متن
-
ازانک
فرهنگ فارسی عمید
(قید، حرف) [مخففِ از آنکه] ‹ازآنک› [قدیمی] 'azānk ازآنکه؛ ازآنجهتکه؛ بهعلتآنکه؛ زیراکه.
-
حق پسند
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [عربی. فارسی] haqpasand ۱. کاری که خدا ازآن راضی باشد.۲. (صفت فاعلی) کسی که راستی و درستی را میپسندد.
-
چنو
فرهنگ فارسی عمید
(حرف اضافه + ضمیر) [مخففِ چون او] [قدیمی] čonu مانند او: ◻︎ ازآن کز تو ترسد بترس ای حکیم / و گر با چنو صد برآیی به جنگ (سعدی: ۶۵).
-
رکنی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به رکنالدولۀ دیلمی، اسم) [عربی. فارسی] [قدیمی] rokni سکۀ زر خالص: ◻︎ رکنی تو رکن دلم را شکست / خردم ازان خرده که بر من نشست (نظامی۱: ۷۴).
-
زون
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] zun زان؛ ازان؛ بهره؛ حصه؛ قسمت: ◻︎ به چشم اندرون دیده از زون اوست / به جسم اندرون جنبش از خون اوست (عنصری: ۳۵۲ حاشیه).
-
شمان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] šamān ۱. هراسان.۲. آشفته و پریشان: ◻︎ ازآن ملک را نظام و زاین عهد را بقا / وزآن دوستان به فخر و زاین دشمنان شمان (عنصری: ۳۴۴).
-
نسو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹نشو، نسود› [قدیمی] nasu ۱. هموار؛ صاف؛ ساده: ◻︎ نسو بود ازآن گونه دیوار او / که مانند آیینه بنمود رو (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۸۸).۲. لطیف و نازک.
-
وغیش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] vaqiš ۱. انبوه؛ فراوان؛ بسیار: ◻︎ معذورم دارند که اندوه وغیش است / واندوه وغیش من ازآن جعد وغیش است (رودکی: ۵۲۱).۲. (اسم) بیشه.۳. (اسم) نیستان.