کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آگاه دل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
آگاه دل
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) 'āgāhdel ۱. دلآگاه؛ صاحبدل.۲. هوشیار.
-
جستوجو در متن
-
دل زنده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] delzende ۱. آگاه و هوشیار.۲. بانشاط؛ خوشدل؛ شادمان.
-
روشن دل
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] ro[w]šandel ۱. روشنضمیر؛ زندهدل؛ آگاه و دانا.۲. نابینا؛ کور.
-
وارد
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] vāred ۱. [مجاز] مطّلع؛ آگاه؛ باتجربه.۲. [مجاز] ویژگی چیزی که قابلقبول است، بهویژه اعتراض، انتقاد، و مانند آن: ایراد شما وارد نیست.۳. (صفت، اسم) [مجاز] مهمان.۴. [مقابلِ صادر] [قدیمی] داخلشونده؛ درآینده.۵. (اسم) (تصوف) نوعی آگاهی که بدو...
-
دانا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: dānāk، مقابلِ نادان] dānā داننده؛ آگاه؛ عالم: ◻︎ توانا بُوَد هرکه دانا بُوَد / ز دانش دل پیر برنا بُوَد (فردوسی: ۱/۴)، ◻︎ چو دانا تو را دشمن جان بُوَد / بِه از دوستمردی که نادان بُوَد (فردوسی: ۷/۱۸۰).
-
اهل
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، جمع: اهالی] 'ahl ۱. شایسته؛ سزاوار.۲. (اسم) خانواده.۳. (اسم) فامیل؛ افراد خانواده و عشیره؛ قوموخویش؛ خاندان.۴. (اسم) کسانی که در یک جا اقامت دارند.۵. (اسم) وابسته؛ علاقهمند؛ پیرو: اهل تریاک، اهل سفر، اهل تسنن.۶. دارای ویژگیها و ا...
-
دست
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dast، جمع: دستان] dast ۱. (زیستشناسی) عضوی از بدن انسان از شانه تا سرانگشتان.۲. عضوی از بدن انسان از سرانگشتان تا مچ: ◻︎ گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصهٴ خویش (نظامی۲: ۲۴۸).۳. (زیستشناسی) هریک از دو پای جلو چهارپ...
-
سر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: sar] sar ۱. (زیستشناسی) عضو بدن انسان و حیوان از گردن به بالا که مغز و چشم و گوش و بینی در آن قرار دارد.۲. [مجاز] آغاز و اول چیزی: سر زمستان، سر سال.۳. [مجاز] بالای چیزی: سر درخت، سر دیوار، سر کوه.۴. [مجاز] نوک چیزی: سرِ انگشت، سر سوزن...