کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آمده گوی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
گوی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] guy = گو۱ gu
-
گویک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مصغرِ گوی] [قدیمی] guyak ۱. گوی کوچک.۲. تکمه.
-
گلین گوی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] gelinguy ۱. گوی گلی.۲. [مجاز] کرۀ زمین.
-
بندیمه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹بندمه، بندینه، بندنه› [قدیمی] bandime تکمه؛ گوی گریبان.
-
کرج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] karj ۱. دکمه؛ گوی گریبان.۲. چاک پیراهن.
-
گوی انگل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] guy[']ango(a)l = گوانگله
-
یگانه گوی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) [قدیمی، مجاز] yegāneguy شخص موحد، خداپرست، و قائل به توحید.
-
بیسبال
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [انگلیسی: baseball] (ورزش) beysbāl نوعی بازی گوی و چوگان که میان دو گروه نهنفری انجام میشود.
-
کشخان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] kašxān کشیخان؛ مرد بیغیرت؛ دیوث: ◻︎ تا نگویی چو شعر برخوانم / کاین چه بسیار گوی کشخانیست (مسعودسعد: ۸۲).
-
کره
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: کرَة، جمع: کرات] kore ۱. هرجسم مستدیر؛ گوی: کرۀ زمین.۲. (نجوم) سیاره.
-
تشیره
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] tašire گوی کوچک سنگی یا بلوری که اطفال با آن بازی میکنند؛ تیره؛ تیله؛ گلوله.
-
فافا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] fāfā نیکو؛ بدیع؛ زیبا؛ خوب: ◻︎ تو همی گوی شعر تا فردا / بخشدت خواجه جامهٴ فافا (بلجوهر: لغتنامه: فافا).
-
پرخاش جو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) ‹پرخاشجوی› [قدیمی] parxāšju جنگجو؛ ستیزهجو؛ جنگاور: ◻︎ به کشتیّ و نخچیر و آماج و گوی / دلاور شود مرد پرخاشجوی (سعدی۱: ۷۵).
-
گو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹گوی› gu ۱. هرچیز گرد مانند گلوله.۲. توپ پلاستیکی.۳. (ورزش) توپ چوبی که آن را با چوگان میزنند.۴. [قدیمی] تکمۀ لباس.
-
چاره دان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی] čāredān دانندۀ راه چاره و علاج؛ آنکه راه علاج دردی یا اصلاح امری را بداند؛ چارهشناس: ◻︎بسا چارهدانا بهسختی بمرد / که بیچاره گوی سلامت ببرد (سعدی۱: ۱۴۰).