کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آجل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
آروغ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹آرغ، وروغ، روغ، رغ› 'āro(u)q باد صداداری که از راه گلو بیرون آید؛ رچک؛ آجل: ◻︎همیشه لب مرد بسیارخوار / در آروغ بد باشد از ناگوار (نظامی۵: ۱۰۹۹).
-
اژدرها
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹اژدها، اژدر› [قدیمی] 'aždarhā مار بسیاربزرگ: ◻︎ چه کس بیاجل نخواهد مُرد / تو مرو در دهان اژدرها (سعدی: ۱۲۲). Δ اژدرها مفرد است.
-
بیش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: bēš] (زیستشناسی) biš گیاهی بسیارسمّی با برگهایی شبیه برگ کاهو یا کاسنی و ریشۀ غدهای سفت که اندرون آن سیاه است؛ هلاهل؛ اجلگیاه.
-
کارک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مصغرِ کار] kārak کار کوچک: ◻︎ چون کارک او نظام گیرد روزی / ناگه اجل از کمین درآید که منم (خیام: ۹۸).
-
منگیاگر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] mangiyāgar قمارباز: ◻︎ دنیا قمارخانهٴ دیو است و اندر او / ما منگیاگران و اجل نقشبین منگ (سوزنی: ۲۳۳).
-
باریک بین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [مجاز] bārikbin ۱. کنجکاو.۲. زیرک؛ باهوش.۳. موشکاف؛ دقیق: ◻︎ اجل چون به خونش برآورد دست / قضا چشم باریکبینش ببست (سعدی۱: ۱۴۱).
-
لوسانه
فرهنگ فارسی عمید
(قید) [قدیمی] lusāne متملقانه؛ از روی فریبکاری: ◻︎ اجل چون دام کرده گیر پوشیده به خاک اندر / صیاد از دور نک دانه برهنه کرده لوسانه (کسائی: لغت فرس: لوسانه).
-
پلم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] palm ۱. خاک: ◻︎ کجا تور و کجا ایرج کجا سلم / اجل پاشید بر رخسارشان پلم (زراتشتبهرام: مجمعالفرس: پلم).۲. گَرد.۳. کاجیره.
-
رنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [سنسکریت] (زیستشناسی) [قدیمی] rang بز کوهی: ◻︎ شیر بینم شده متابع رنگ / باز بینم شده مسخر خاد (مسعودسعد: ۱۱۰)، ◻︎ رنگیم و با پلنگ اجل کارزار ما / آخر چه کارزار کند با پلنگ رنگ (سوزنی: ۲۳۲).
-
کاش
فرهنگ فارسی عمید
(شبه جمله) ‹ کاچ، کاشک، کاشکی› kāš در هنگام خواهش، آرزو، و طلب چیزی به کار میرود: ◻︎ کاش کآن روز که در پای تو شد خار اجل / دست گیتی بزدی تیغ هلا کم بر سر (سعدی: ۱۴۳)، ◻︎ کاش آن بهخشمرفتهٴ ما آشتیکنان / بازآمدی که دیدۀ مشتاق بر در است (سعدی۲: ۳۳۹)...
-
زمان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: zamān و عربی، جمع: اَزمِنَة] zamān ۱. وقت؛ هنگام.۲. روزگار؛ عصر.۳. [قدیمی، مجاز] اجل؛ مرگ: ◻︎ تو را خود زمان هم به دست من است / به پیش روان من این روشن است (فردوسی۴: ۲۵۰۴). Δ کلمۀ «زمان» در فارسی و عربی مشترک است و هردو از آرامی م...
-
دادار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: dātār] [قدیمی] dādār ۱. داددهنده؛ دادگر؛ عادل.۲. بخشاینده.۳. آفریننده؛ آفریدگار: ◻︎ جز این بت که هر صبح از این جا که هست / برآرد به یزدانِ دادار دست (سعدی۱: ۱۷۹).۴. (اسم) یکی از نامها و صفات باریتعالی: ◻︎ هرآنکس که داند که دادار هست ...